۱۳۸۵/۰۲/۰۸

بعضی آدم‌ها اینطورند. خوش‌بختی را به شما هدیه می‌دهند و این هدیه، بدتر از هر نوع دزدی‌ است.


 


 


کریستین بوبن

۱۳۸۵/۰۲/۰۶

گوش دهید!


اگر که ستارگان پرنور می‌شوند،


مگر نه آن‌ست که کسی نیازشان دارد؟


که کسی بودن‌شان را می‌خواهد؟


و از این‌رو، این افلاط را مروارید می‌نامند؟


او طوفان خاک‌آلوده ظهر را می‌ماند


تا خدا می‌تازد،


مبادا تاخیری کند


می‌گرید


بر دستان پینه‌بسته خدا بوسه می‌زند


التماسی دارد:


-‌او ستاره می‌خواهد‌-


این شکنجه را بی‌ستاره تحمل نمی‌تواند!


سوگند می‌خورد.


از آن پس


با دردش تفریح می‌کند


ظاهری آرام به خود می‌گیرد


به ناشناسی می‌گوید:


"حال‌ت که بهتر شده، نه؟


دیگر نباید بترسی!


خوب؟"


گوش فرا دهید


اگر که ستارگان پرنور می‌شوند


مگر نه آن‌ست که کسی نیازشان دارد؟


که ضروری‌ست، هر شب


آن‌جا بر فراز بام‌ها


دست‌کم، تک‌ستاره‌ای سوسو بزند؟!


 


 


مایاکوفسکی

۱۳۸۵/۰۲/۰۴

بعضی وقتا یه جایی از بدن آدم درد می‌کنه، یه بیماری یا هر چی، بعد می‌ره دارویی چیزی می‌خوری یا یه کاری که اون بیماری رو خوب کنه. تا این‌جا همه‌چیز خوبه. اما اگه اون دارو یا اون کار عوارض داشته باشه چی؟ یا بدتر، اگه اونا عوارضی داشته باشن و اون‌قدر بد که داشتن بیماری بهتر از اون باشه؟


...


شده حکایت این روزا. فرض می‌کنم یه بیماری دارم. می‌رم یه دارویی مصرف می‌کنم یا یه کاری. سعی می‌کنم به این فکر نکنم که عوارضش چیه. هرچی می‌خواد باشه، از این بیماری فرضی بهتره و همین برام کافیه. شاید فردا که بیاد خودم‌و سرزنش کنم، شاید روی دیدن خودمو نداشته باشم یا حتی بدتر از اینا.


مهم اینه که الان نمی‌خوام این بیماری کذایی رو ادامه بدم. شاید احساس سالم بودن از همه‌چیز بهتر باشه.


...


باید یه راهو انتخاب کرد و ادامه‌ش داد...

از خشم


          تا


           گریه


                بر صورت دیوار


                                 هی مشت می‌زد،


                                                         مشت


از خانه بیرون زد


                    پشت سرش تا روز


                                            یک سایه‌ی کش‌دار


                                                                    افتاده بود از پشت


فکر گریزی کرد


                  فریاد زد


                           اما


                              خود را به سرعت کشت


 


 


رضا زندحبیبی

۱۳۸۵/۰۲/۰۳
بی‌نام

- بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟


- با مرده‌ای در درون خویش به ملال سخنی می‌گویم.


و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست


هوا خاموش ایستاده است.


از آخرین کوچ پرندگان پرهیاهو سال‌ها می‌گذرد.


آب تلخ این تالاب


اشک بی‌بهانه من نیست؟


- به چه می‌گریی؟


- نمی‌دانم. زمستان‌ها همه در من است.


به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه‌ات بگذارد


بازی آشناست غم.


 


 


ا.شاملو

این نردبان شکسته


تو را به جایی نمی‌برد


خورشید دور است


و سهم ما


همین سراب‌هاست که می‌سازد


 


 


رضا چایچی

۱۳۸۵/۰۲/۰۲

باری مجال بودن


جز اندکی نبود


و اندک مجال ما هم در انتظار رفت.


 


 


عبدا... کوثری

۱۳۸۵/۰۲/۰۱

زخمی بر من بزن


عمیق‌تر از انزوا


 


 


شاملو

۱۳۸۵/۰۱/۳۱

من هنوز از خواب‌هایم برنگشته بودم


که تو آمدی


و همه کابوس‌هایم را


پیک، پیک، سرکشیدی


من از فرجام آب و آینه


از شکفتن‌ها و رستن‌ها


بر بام تپه‌های سخت و بی‌حجاب می‌ترسیدم


و تو تازه قصه‌های عاشقانه را می‌بافتی


یک تار از شیرین


یک پود از فرهاد


تمام قاب عکس‌های کهنه خیالم را به دیوارها دوختم


و عکس‌های تو را در آن‌ها،


دانه‌دانه کاشتم


اما تو یک شب بی‌صدا رفتی


و عکس‌هایت


آشفته از خواب قاب‌ها پریدند


و پیمانه‌ی کابوس‌های من


دوباره پر شد.


 


 


رسول دهدار

کسی به صدایش، به حرف‌هایش و به آوازش گوش نمی‌دهد.


 


 


نیکولای هایتف

۱۳۸۵/۰۱/۳۰
ختم پرنده و درخت

ختم این پرنده اگر آواز وزغی باشد


مرهم زخم هزار قناری قفسی است


درختی که در پیاده‌رو می‌میرد


شب هفت نمی‌خواهد.


فقط گاهی صدای بوق‌هایمان را،


به یاد باغ‌های معلق بابل


                           کوتاه کنیم.


تا هم این پرنده


راحت بمیرد


هم این درخت بداند که هیچ آدمی


در این حوالی نیست.


 


 


شهرام فروغی مهر

۱۳۸۵/۰۱/۲۸

قلابش را


نه برای صید ماهی


که برای گرفتن دریا


به آب می‌انداخت


و این‌گونه بود که هر روز


دست خالی


به خانه بر می‌گشت...


 


 


الهام نجفی

۱۳۸۵/۰۱/۲۷
اگر نتوانم پیش روم، اگر نتوانم بالا روم، اگر حتی نتوانم برگردم، شجاعانه سقوط میکنم.


؟

۱۳۸۵/۰۱/۲۶
دیگر آن‌ها را قیدی نیست


که با گره افکندن بر ابروان


و بر هم فشردن لب‌ها


راه بر خنده‌های گاه و بی‌گاه خود ببندند.


 


Maya Angelou

۱۳۸۵/۰۱/۲۵

داستان من تاریخی ندارد. پیدایم می‌شود، سپس آواز می‌خوانم. گاهی از یک روز به روز دیگر یخ می‌زنم، آتش می‌گیرم و باز هم آواز می‌خوانم، من پیش پا افتاده‌ام. بی اهمیت و تنهایم، روزی هم ناپدید می‌شوم. هیچ‌کس متوجه این موضوع نمی‌شود. پایانم به اندازه‌ی آغازم پر سر و صدا نیست. پایانم پایان نیست، بعد از ناپدید شدنم، آوازم به جا می‌ماند. این حرف سراسر درست است چون او از من رهاست.


 


کریستین بوبن