
- بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
- با مردهای در درون خویش به ملال سخنی میگویم.
و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست
هوا خاموش ایستاده است.
از آخرین کوچ پرندگان پرهیاهو سالها میگذرد.
آب تلخ این تالاب
اشک بیبهانه من نیست؟
- به چه میگریی؟
- نمیدانم. زمستانها همه در من است.
به هر اندازه که بیگانه سر بر شانهات بگذارد
بازی آشناست غم.
ا.شاملو