۱۳۸۵/۰۲/۰۳
بی‌نام

- بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟


- با مرده‌ای در درون خویش به ملال سخنی می‌گویم.


و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست


هوا خاموش ایستاده است.


از آخرین کوچ پرندگان پرهیاهو سال‌ها می‌گذرد.


آب تلخ این تالاب


اشک بی‌بهانه من نیست؟


- به چه می‌گریی؟


- نمی‌دانم. زمستان‌ها همه در من است.


به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه‌ات بگذارد


بازی آشناست غم.


 


 


ا.شاملو