سفسطهای که گمراهم کرد سفسطهی اغلب مردم است؛ مردمی که هنگامی که دیگر برای به کار بردن قدرت بسیار دیر شده است، از نداشتن آن شکوه دارند. پرهیزکاری تنها بر اثر خطاکار بودن خود ما به نظرمان دشوار میآید. اگر بر آن بودیم که همواره عاقلانه و سنجیده رفتار کنیم، به ندرت نیازی به پرهیزکاری داشتیم. اما تمایلاتی که چیره شدن بر آنها آسان است ما را بدون مقاومت به دنبال خود میکشاند.تسلیم وسوسههای سادهای میشویم که خطرش را کوچک میشماریم. رفته رفته در دام موقعیتهای مخاطره آمیزی میافتیم که میتوانستیم خود را به آسانی از آنها در امان نگهداریم. اما دیگر جز با تلاش و کوشش دلیرانهای که به وحشتمان میاندازد، نمیتوانیم خود را بیرون بکشیم، و سرانجام در پرتگاه سقوط میکنیم. در حالیکه شکوه کنان به درگاه خداوند میگوییم: "برای چه مرا اینقدر ناتوان آفریدهای؟" اما پاسخ او را، بی آنکه بخواهیم، از وجدانمان میشنویم: "اگر اینقدر ناتوانت آفریدهام برای این است که نتوانی از مهلکه بیرون بیایی زیرا بدان اندازه توانایت آفریدهام که در آن فرو نیفتی."
اعترافات/ ژان ژاک روسو