۱۳۸۷/۰۶/۰۹
خسته، نفرین شده، رنجور، عصبی، بیمار، روانی، فراری، وحشی.
چاره‌ای جز خواندن فاتحه و فرار ندارید.
۱۳۸۷/۰۶/۰۵
خدا
آدم یک لحظه امیدوار می‌شود، از همان لحظه‌ها که کودک‌تر از ثانیه‌اند. بعد به طور نه چندان خارق العاده‌ای دستی محکم می‌خورد پس گردن آدم. این‌جاست که آدم می‌فهمد، یعنی مطمئنن از سوز پشت گردنش می‌فهمد که امیدواری فرایندی‌ست متعلق به آینده‌ای بعید.
به هر حال، خوش به حال اون آدم.
۱۳۸۷/۰۶/۰۴
آدم واقعن می‌مونه.
۱۳۸۷/۰۵/۳۱
[کسی جز خودش نیست]
می‌ایستد. یک پل. می‌نشیند. لبه. پاها را بازی می‌دهد. یادش می‌آید: سرسبزی، ۲، سرباز صفر، آواز، تعطیل.
 
۱۳۸۷/۰۵/۲۹
هر کس، حتا از دست رفته ترین انسان، در روح و جانش، و در ورودی آن زنگوله‌ای دارد. گاه باد زنگوله را تکان می‌دهد.

کریستین بوبن / اسیر گهواره