
مادرم وقتی که خوابست خستگی در نمیکند، رویا-کابوسهایش را میبیند.
جیغ میکشد و من از این اتاق تا آن اتاق را (نفس نفس) میدوم. سُر میخورم، دعا میخوانم، گریه نمیکنم... میدوم.
ساعتها بعدترش میرسم بالای سرش.
تکان
تکان
چشمهای باز و مبهوتاش..
نمیدونم، اما دارم تک تک ۲۰۹۹ میل داخل اینباکسم رو میخونم. شاید به چرایی خیلی چیزا پی ببرم.
تنها راه نجات خو گرفتن به این وضع و سعی در شاد کردن دیگران است. شاید که شادی رخنه کند در روحمان.
و عمل
خطرناکترین چیزهاست؛ میلرزم برای چیزی مصنوعی و قراردادی،
خطائی قلبی و جریانی نامشروع؛
چهقدر ما با تصورات دهشتناکی که از وظیفه داریم، مستعد چنین چیزهاییم.
A. H. Clough