۱۳۸۶/۰۵/۰۷
اما هنگامی‌که از گذشته کهن هیچ‌چیز به‌جا نمی‌ماند، پس از مرگ آدم‌ها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی می‌مانند که نازک‌تر اما چابک‌ترند، کمی مادی‌اند. پایداری و وفاداری‌شان بیش‌تر است. دیر زمانی چون روح می‌مانند و به یاد می‌آورند، منتظر و امیدوار، روی آوار همه چیزهای دیگر می‌مانند و بنای عظیم خاطره را، بی خستگی، روی ذره‌های کم و بیش لمس نکردنی‌شان حمل می‌کنند.


"در جستجوی زمان از دست رفته – مارسل پروست"

۱۳۸۶/۰۵/۰۵
دلا نزد کسی بنشین که او از حال خبر دارد


"؟"

۱۳۸۶/۰۵/۰۴
جاودانگی، خیلی طولانیه... مخصوصن آخراش.


"کافکا"

۱۳۸۶/۰۴/۲۹
داد دارم، داد
۱۳۸۶/۰۴/۲۶
رفتیم


و


آمدیم.


تو این فاصله همه یه خوش حالی داشتن که شاید عمقش تلخ بود.

۱۳۸۶/۰۴/۲۵
خوش حال باش پسر


خواهرت داره خوش بخت می شه، همین ام شب..

۱۳۸۶/۰۴/۲۳
به زمستان چهار فصل ویوالدی که رسیدیم گفتم هوا سرد است. تو همین‌جا بمان، من می‌روم.

۱۳۸۶/۰۴/۱۹
شفق سرخی گرفته از دل من
اگر چه گونه‌هایم رو به زردی‌‌ست
۱۳۸۶/۰۴/۱۷
رذل
آخرش یه روز می دزدمش


قایمش می کنم تو دلم


بعد همین طور که دستام تو جیبم هست و بالا رو نیگا می کنم و سوت می زنم و البته که قدم می زنم


می رسونمش به خودم


 

۱۳۸۶/۰۴/۱۴
"دیر بودن به تر از هیچ وقت نبودنه"


از گفتار فیلم "زندگی من"

۱۳۸۶/۰۴/۱۳
ما


به رسم خود


آمدیم


...


کسی نبود

بیا


                                 !

۱۳۸۶/۰۴/۱۲
من آماده ام


بیا جلو - تر -