۱۳۸۶/۰۳/۰۹
یحتمل
در اقدامی نمادین تافل را بی خیال می شویم! و پس از سوارشدن بر اتول مهدی راهی به سوی استادیوم آزادی پیدا می کنیم. و دو سه روزی شمال و در آخر چندصد روز و شبی کار.
۱۳۸۶/۰۳/۰۷
هاها
ای بابا...


چهارم؟!


زشته به خدا، قباحت داره. چی بگم بهتون؟


راستی از مقاومت بسیج فارس چه خبر؟

تورات، ساق های درخشانش بود. می خواندم و می آموختم گویی که موسایم.


ابن عربی

۱۳۸۶/۰۳/۰۶
انگار همه idle شدن.
یه چیزی هس به خدآه!
۱۳۸۶/۰۳/۰۵
فانوس آبی!


برنامه بعدی: هزار دستان!!!

۱۳۸۶/۰۳/۰۴
کاملن شخصی
یه چیزی هس که باید بگم. یه چیز خیلی خیلی مهم؛ مهم مث خبر زلزله، چرا که نه؟


حالا چرا نگفتم یا نمی‌گم: نگفتم چون خاستم بگم، یعنی این‌که شروع کردم به گفتن اما شنیده نشد یا با صدای بلند نگفتم. صادقانه گفتم که شاید با صدای بلند نگفته باشم پس گیر روان‌شناسانه نباشه لطفن! نمی‌گم هم چون... باید بگم؟!


کو گوش شنوا؟ ذهن آماده؟

۱۳۸۶/۰۳/۰۳
واکنش

گر حکم‌ شود که‌ مست‌ گيرند


در شهر هر آن که‌ هست‌ گیرند

۱۳۸۶/۰۲/۳۱

پس ول می گردم


تا هر سپیده


ول می گردانم با خودم


کابوسم را


بودنت


عاشق بودنم را


تندیس سازم


دیوانه


از فریادهای دردم شعر می تراشم


شاید ورق بازی کردم


شاید


حنجره ی خسته از ناله ی قلبم را


با شراب التیام دادم


 


مایاکوفسکی

۱۳۸۶/۰۲/۲۵
دی شب ساعت ۱۱-۱۲ با مهدی رفتیم ابرده.


رو یکی از تختا ۴تا پسر بودن. به مهدی گفتم ما هم یه زمانی ۴تا بودیم.


دیزی و البته قلیون به همراه خاطرات قدیم و آینده!

۱۳۸۶/۰۲/۱۷
هی...


باخاطره... بی دلهره...


"بدون شک قلب توی بعضی موقعیت ها تندتر می زنه"، اما خب...


خوب بخابی فردا شب تو قطار

۱۳۸۶/۰۲/۱۶
می گه:


"این چند ماهه که این بیماریه اومده سراغم فهمیدم از بد، بدترم هس. حالا خدا می دونه که چه قدر ازش مونده یا بعد از خوب شدن دوباره کی می اد سراغم."


می گه:


"می خام بدونم از بدتر، ترترش هم هس؟"

۱۳۸۶/۰۲/۱۳
می گه زندگی چه طور می گذره؟


می گم تو کارش فضولی نمی کنم، خودش می گذره.