۱۳۸۷/۰۵/۳۱
[کسی جز خودش نیست]
می‌ایستد. یک پل. می‌نشیند. لبه. پاها را بازی می‌دهد. یادش می‌آید: سرسبزی، ۲، سرباز صفر، آواز، تعطیل.
 
1 Comments:
Anonymous mohi said...
" از عوض من بريد كنار بخاري شوفاژي چيزي ...." حرفهاي وقت و بي وقت برجك چهار . يادش بخير .